لیدی
نظرات شما عزیزان:
شاید بودی به دیگری مجبور...
درست مثل يک برکه ، آرام و ساکتم اين روزها سنگ نينداز و آشوبام نکن !
نه از حضور من....
کجای این قصه دروغ بود؟
چشم های تو؟
یا دست های من؟!
بیا و مرا ببر
و اگر زندهای هنوز
لااقل خطی
خبری
خیالی
بیانصاف...
ريتم ندارد آهنگ ندارد اما خوب گوش كن درد دارند !!!
و دستان سفید کرده اش را نشانمان می داد
و در را برایش باز می کردیم …
لعنتی … در این خانه را گرگ ها هم نمی زنند دیگر !!!
گاهی هم می گویند:
دوستت دارم
و زودتر از آنكه بفهمی بره ای
میدرند
خاطراتت را
و تو میمانی با تنی كه بوی گرگ گرفته...
آن وقت می توانستم دلتنگی هایم را به گردن غروبش بیاندازم...
از ســرمــا،
پينــوکيــوی عــزيــزش را
در اجــاق مــی ســوزانــد،
اينگــونــه کــه تــو مــرا . . .
سید علی صالحی
وام هـــای کــوتـــاه مــدتــی هستــند !
بــا بهــره هـــای سنگیــن ... !!!
برچسبها: